شعری از رحیم معینی کرمانشاهی


خانمانسوز بود، آتش آهی, گاهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی, گاهی
گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته براهی, گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
بعزیزی رسد افتاده بچاهی, گاهی
هستیم سوختی ازیکنظرای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی, گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود از بخت سیاهی, گاهی
عجبی نیست، اگر مونس یاراست رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی, گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق گناهی, گاهی
اشک در چشم، فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی, گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم ازکوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی, گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفانزده سنگی است پناهی, گاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد